شراره مهبودی فعال کمپین نه به حجاب اجباری: اومده بودم میدون ونک سوار تاکسی بشم که متوجه شدم یه خانم چادری داره صدام میزنه فکر کردم‌ سوالی، آدرسی، کمکی میخواد با لبخند رفتم سمتش گفتم جانم? یهو دیدم یه خانم چادری هم از اون ور اومد، یهو یه سرباز هم اومد یه لحظه احساس کردم محاصره شدم چشمم به ماشین گشت ارشاد که افتاد گفتم ای واااای ☹ گفتن بیا برو سوار شو گفتم من هیچ آرایشی ندارم، عجله دارم فردا سمینار دارم باید برم کتابمو از انقلاب بگیرم گفت: پالتو کوتاه پوشیدی!!

میگم برو سوار شو گفتم لطفا صداتون و پایین بیارین مگه مجرم گرفتین من اصلا سوار نمیشم!! دستمو بردم تو کیفم گوشیمو در اوردم؛ گفتم: الان به خانوادم زنگ میزنم یکیشون اومد بازوم گرفت محکم فشار داد منو پرت کرد دقیقا آخر ون؛ کیفمو ازم گرفت شروع کرد به گشتن؛ داشتم داد میزدم شما حق ندارید به وسیله شخصی من دست بزنید؛ که یه مشت دیگه زد تو بازوم گفت ساکت!! ساعتم و نگاه کردم به کتاب نگرفته به سمینار فردام فکر میکردم، زدم به شیشه لطفا …اومد گفتم خواهش میکنم این سلسله مراتب و طی کنید من فردا سمینار دارم باید برم کتاب بخرم گفت نه باید ون پر بشه تا همگی ببریمتون ….ون پر شد خورشید داشت غروب میکرد ون حرکت کرد به سمت وزرا، درب بازداشتگاه باز شد ما رو بردن اون تو به صف کردن کارت ملی هامون و گرفتن و شروع کردن به تشکیل پرونده دادن گفتن به صف شید که ازتون عکس بندازیم
فلش زد و عکس گرفته شد
اسم: شراره
فامیلی :مهبودی
جرم: بدحجابی و من ثبت شدم. اما پنج سال بعد یعنی امروز صبح از خواب بیدار شدم؛ کوله ام و انداختم رو دوشم و به این فکر میکردم که چقدر امروز کار های مهمی دارم.

مترو حقانی پیاده شدم پله ها رو داشتم میومدم بالا یهو دیدم یکی داره صدا میزنه خانوم خانوم! ..نگاش کردم گفت نرید بالا! گشت ارشاد وایستاده اذیتتون میکنه؛ برید ایستگاه بعد پیاده شید، گفتم ولی من خیلی کار دارم خیلی عجله دارم ?دو نفر دیگه ام هم کنارم بودن گفتن ما میریم‌ بالا ببینیم کدوم سمت ایستادن یکیشون رفت و برگشت گفت از این ور بیاید؛ پله ها رو اومدم بالا اون سه نفر از اطراف منو هیدن کرده بودن تا من رد شدم؛ این که من با چه حالی رد شدم بماند! ازشون تشکر کردم اما پرت شدم توی خاطره ی پنج سال پیش الان که دارم این یادداشت و مینویسم دل و دماغ هیچ کاری و ندارم …اصلا یادم نیست برای چه از خونه زدم بیرون.